عاقا تو کوچه ما واسه چهارشنبه سوری یه سرو صدایی بود که نگو اصن انگار میدونه جنگ بود
یکی سینه خیز میرفت ترکش بهش نخوره
یکی سنگر گرفته بود با تلفنش حرف میزد میگفت: حاجی اینجا دارن نقل و نبات میپاشن.پرستو ها همه پرپرشدن
یکی با وانت اومده بود بلنگو هم داش از تو بلنگو داد میزد الآن نفلتون میکنم........الکی مثلن من تانکم
همه جا آتیش روشن بود ترقه مینداختن ماشینا مارپیچ میرفتن ترکش نخورن
بعضیام کلن فازشون یچی دیگه بود فقط میرقصیدن
:: موضوعات مرتبط:
اس ام اس ,
متفرقه ,
,
:: برچسبها:
خاطرات خنده دار 3 ,
فروش بک لینک ارزان ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0